اسپارتاکوس
هیچ اناالحقي را کوس نزده بود
حلاجی را میدانست اما،
از بردهگانِ سپاهاش آموخته بود
وقتی با لبهایِ من میخندید
وقتی با دستهایِ من شمشیر میزد
وهیچ نمیدانست
منصور بالایِ دار
-یعنی که خدا مرده است –
یا شاید میتوانست
قطعه زمیني داشته باشد
پنبه بکارد
قهوه برداشت کند
: – مالکین که رویِ زمینشان کار نمیکنند اما !
اسب سوار میشوند مالکین
تازیانه میزنند
و کسي میآید
اسپارتاکوس میشود
و با لبهایِ من -که بیات- نه !
با چشمهایِ من اشک میریزد.
وبا لب های من _ که بیات _ نهاین _ ها رو چی باید بخونیم؟ مضمون جالبی داشت، البته دلنشین نبودمن از شعر فقط توقع دارم که دلنشین باشه.هیچ وقت از حلاج خوشم نیومدهاگه قرار بود درخت شم ،شاید منم مثه "بهروز محمدیان" ترجیح میدادم اون درختی شم که ازش دار حلاج رو ساختن
-که بیات- اینهرو جمله ی معترضه می گن یعنی جمله ای که می تونی ننویسیش و با حذفس به متن لطمه ای نمی خوره
خوب خط فاصله میذاشتی—-چرا آندرلاین گذاشتی_ _ _ _ _
شعر خیلی خوبیه حرف نداره اما به نظر من تو باید برا وبلاگ نویسی آموزش ببینی چون نوع خط و مشکلات نوشتاری خیلی از زیبای این شعر و شعرهای قبلی رو گرفتن